۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

شب عاشورا



شب عاشورا بود ، عاشورای سال 49؛ گفتم بروم به مجلس روضه ای ، از همین روضه ها که همه جا هست و صدایش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. دیدم، ایمان وتعصب من به عظمت حسین و کار حسین بیش از آن است که بتوانم آن همه تحقیر ها را بشنوم و تحمل کنم. منصرف شدم.

اما شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود وخانه یکپارچه سکوت و درد، چه می توانستم کرد؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم ،اما چگونه می توانمستم خود را از عاشورا منصرف کنم؟

نامه ام را که به دوستم نوشته بودم - دوستی که هرگاه روزگار عاجزم میکرد و رنج به نالیدنم وا می داشت، به پناه او می رفتم - برگرفتم ، گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ ، بنشینم و با خود سوگواری کنم، مگر نمی شود تنها عزاداری کرد؟ نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم ، آنچه را در نامه ی او برای خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحیح کردم تا تصویر غربت و رنج حسین گرد.

... پیش چشمم را پرده ای از خون پوشیده است.
در میان هیاهوی مکرر و خاطره انگیز دجله و فرات، این دو خصم خویشاوندی که هفت هزار سال، گام به گام با تاریخ همسفرند، غریو و غوغای تازه
” دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد، که: «هستم»، که «زندگی می کنم». “
ای برپا است:

صحرای سوزانی را می نگرم، با آسمانی به رنگ شرم، و خورشیدی کبود و گدازان، و هوایی آتش ریز، و دریای رملی که افق در افق گسترده است، و جویباری کف آلود از خون تازه ای که می جوشد و گام به گام، همسفر فرات زلال است.

می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است.به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپاداشته است

و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و ...

می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپاداشته است. ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمه ها و دامن ردایش بالا می برم:

اینک دو دست فرو افتاده اش، دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان، فرو می افتد، اما پنجه های خشمگینش، با تعصبی بی حاصل می کوشد، تا هنوز هم نگاهش دارد... جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر ...

... افتاد! و دست دیگرش، همچنان بلاتکلیف.

نگاهم را بالاتر میکشانم: از روزنه های زره خون بیرون می زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا میمکد تا هر روز، صبح و شام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.


نگاهم را بالاتر میکشانم: گردنی که، همچون قله حرا، از کوهی روییده و ضربات بی امان همه تاریخ بر آن فرود آمده است. به سختی هولناکی کوفته و مجروح است، اما خم نشده است. نگاهم را از رشته های خونی که بر آن جاری است باز
” چقدر تحمل ناپذیز است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند “
هم بالاتر می کشانم: ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا میماند و ... دیگر هیچ !

پنجه ای قلبم را وحشیانه در مشت میفشرد، دندان هایی به غیظ در جگرم فرو میرود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد، که: «هستم»، که «زندگی می کنم».

این همه «بیچاره بودن» و بار «بودن» این همه سنگین! اشک امانم نمی دهد؛ نمی توانم ببینم. پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.در برابرم، همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد، اما همچنان با انتظاری از عشق و شرم، خیره می نگرم؛

شبحی را در قلب این ابر و دود باز می یابم، طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است. هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک میکند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزد، کنارتر میرود . روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر.

هم اکنون سیمای خدایی او را خواهم دید؟ چقدر تحمل ناپذیز است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند. سیمایی که ... چه بگویم؟

مفتی اعظم اسلام او را به نام یک «خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوی داده است. و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و ...

در پیرامونش، جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند،
” با تمام نیــــــــاز می پرسم؛ غرقه در اشک و درد: «این مرد کیست»؟ «دردش چیست»؟ این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟ “
کسی از او دفاع نمی کند. همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشیده و همچنان، بر رهگذر تاریخ ایستاده است.

نه باز می گردد،
که : به کجا؟
نه پیش می رود،
که : چگونه؟
نه می جنگد،
که : با چه؟
نه سخن می گوید،
که : با که؟
و نه می نشیند،
که : هرگز !

ایستاده است و تمامی جهادش اینکه ... نیفتد

همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین(خسرو و دهگان و موبد – زور و زر و تزویر – سیاست و اقتصاد و مذهب)، در طول تاریخ، از آدم تا ... خودش! به سیمای شگفتش دوباره چشم می دوزم، در نگاه این بنده خویش می نگرد، خاموش و آشنا؛ با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت می ماند.

نمی توانم تحمل کنم؛سنگین است؛ تمامی «بودن»م را در خود می شکند و خرد می کند. می گریزم. اما می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است. به کوچه می گریزم، تا در سیاهی جمعیت گم شوم. در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشنوم.

خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر، آشفته و پرخروش می گرید، عربده ها و ضجه ها و عَلم و عَماری و «صلیب جریده» و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سر و روی و پشت و پهلوی خود می زنند، و مردانی با رداهای بلند و....... د

عمامه پیغمبر بر سر و....... آه ! ... باز همان چهره های تکراری تاریخ! غمگین و سیاه پوش، همه جا پیشاپیش خلایق!

تنها و آواره به هر سو می دوم، گوشه آستین این را می گیرم، دامن ردای او را می چســــبم، می پرسم، با تمام نیــــــــاز می پرسم؛ غرقه در اشک و درد: «این مرد کیست»؟ «دردش چیست»؟ این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟ چه کرده است؟ چه کشیده است؟ به من بگویید: نامش چیست؟
هیچ کس پاسخم را نمی گوید!

پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است


* برگرفته از کتابِ «حسین؛ وارث آدم»دکترعلی شریعتی

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

دوره گرد


یاد دارم یک غروب سرد سرد


می گذشت از توی کوچه دوره گرد.


«دوره گردم کهنه قالی میخرم


کاسه و ظرف سفالی میخرم


دست دوم جنس عالی میخرم


گر نداری کوزه خالی میخرم»


اشک در چشمان بابا حلقه بست


عاقبت آهی زد و بغضش شکست.


«اول سال است؛ نان در سفره نیست


ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»


بوی نان تازه هوش از ما ربود


اتفاقا مادرم هم روزه بود


صورتش دیدم که لک برداشته


دست خوش رنگش ترک برداشته


سوختم دیدم که بابا پیر بود




بدتر از آن خواهرم دلگیر بود


مشکل ما درد نان تنها نبود


شاید آن لحظه خدا با ما نبود


باز آواز درشت دوره گرد


رشته ی اندیشه ام را پاره کرد


«دوره گردم کهنه قالی میخرم


کاسه و ظرف سفالی میخرم


دست دوم جنس عالی میخرم


گر نداری کوزه خالی میخرم»


خواهرم بی روسری بیرون دوید.


آی آقا ! سفره خالی می خرید؟{یادگاری از آقای هیکلی}

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

مادر مرا ببخش!








مادر! مرا ببخش .




فرزند خشمگين و خطا كار خويش را


مادر! حلال كن كه سرا پا ندامت است


با چشم اشكبار، ز پيشم چو مي روي


سر تا به پاي من


غرق ملامت است.


***


هر لحظه در برابر من اشك ريختي


از چشم پر ملال تو خواندم شكايتي


بيچاره من، كه به همه ي اشك هاي تو


هرگز نداشت راه گناهم نهايتي


***


تو گوهري كه در كف طفلي فتاده اي


من، ساده لوح كودك گوهر نديده ام


گاهي به سنگ جهل، گهر را شكسته ام


گاهي به دست خشم به خاكش كشيده ام


***


مادر! مرا ببخش.


صد بار از خطاي پسر اشك ريختي


اما لبت به شكوه ي من آشنا نبود


بودم در اين هراس كه نفرين كني ولي


كار تو از براي پسر جز دعا نبود


***





بعد از خدا ، خداي دل و جان من تویی


من،بنده اي كه بار گنه مي كشم به دوش


تو، آن فرشته اي كه ز مهرت سرشته اند


چشم از گناه كاري فرزند خود بپوش


***


اي بس شبان تيره كه در انتظار من


فانوس چشم خويش به ره ، برفروختي


بس شام هاي تلخ كه من سوختم ز تب


تو در كنار بستر من دست بر دعا


بر ديدگان مات پسر ديده دوختي


تا كاروان رنج مرا همرهي كني


با چشم خواب سوز


چون شمع دير پاي


هر شب، گريستي


تا صبح ، سو ختي


***


شب هاي بس دراز نخفتي كه پسر


خوابد به ناز بر اثر لاي لاي تو


رفتي به آستانه مرگ از براي من


اي تن به مرگ داده، بميرم براي تو


***


اين قامت خميده ي در هم شكسته ات


گوياي داستان ملال گذشته هاست


رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات


ويرانه اي ز كاخ جمال گذشته هاست


***


در چهره تو مهرو صفا موج مي زند


اي شهره در وفا و صفا! مي پرستمت


در هم شكسته چهره تو، معبد خداست


اي بارگاه قدس خدا! مي پرستمت



***


مادر!من از كشاكش اين عمر رنج زاي


بيمار خسته جان به پناه تو آمده ام


دور از تو هر چه هست، سياهي است ، نور نيست


من در پناه روي چو ماه تو آمده ام






مادر ! مرا ببخش


فرزند خشمگين و خطا كار خويش را


مادر ،حلال كن كه سرا پا ندامت است


با چشم اشكبار ز پيشم چو مي روي


سر تا به پاي من


غرق ملامت است






مادر مرا ببخش!
                                                                               مهدی سهیلی








یه عکس خوشگل