۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

شاید تولدم مبارک

یه سال دیگه هم اومد و گذشت منم رفتم توی27، یواش یواش دارم میفتم توی سرازیریهاا!آره دیگه تقریبا نصفش گذشت.چی کار کردم توی این سالها؟خودمم نمیدونم!!! امیدوارم 27 سال دیگه که دارم پشت سرم رو نگاه میکنم،چیزی برای افتخار کردن داشته باشم، یه کاری که همه رو یاد من بندازه،چیزی که یاد همه بمونه.
باید دست بجنبونم وگرنه از این به بعدم همین آشه و همین کاسه.
به هر حال شاید تولدم مبارک.

نیمه کاره

وقتی دنیا گند میشود بگذار من هم گند بزنم به خودم و به دنیا.میدانم دنیا ککش نمیگزد ولی اینطوری چند ثانیه ای خالی می شوم. کفرم گرفته از خودم. میخواهم نباشم و نمی شود. لنگ بودنم هستم. وای امروز هم گذشت و فردا ها چه خواهد شد؟ نه دیگر نمی خواهم اینگونه روزگار بگذارنم. بی ترنم و بی تمنا. بی بخار و بی هوا. بی تو بودن با غم خاموش بودن. کوره ای سوزان شده است درونم. کاش دنیا بر می گشت و من خودم را پیدا میکردم. گم شده ام . مفقود الاثر شده ام و وقتی مفقود الاثر میشوی تاریخ هم نمی داند تو کجایش هستی.رگ و پی ، بی استخوان است. کسی میتواند باز خواستم کند،چرا؟....
خدا خودت  به دادم برس...

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

تبریک

امروز تنها دلیلی که باعث شده دست به کار بشم  و پای کامپیوتر بشینم تبریک به بهترین دوستم مهدی، به خاطر ازدواجشه.
داش مهدی ایشالا سالهای سال در کنارخانواده جدیدت طعم شیرین خوشبختی رو بچشی و هر روزت شادتر از روز قبلت باشه

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه



خدایا......



به من نگاه کن



به درون قلب من نگاه کن



ببین که آیا من از چیزی غمگین یا نگرانم



ببین که آیا من کار بدی انجام داده ام




به من بیاموز که چگونه تو را دوست داشته باشیم




برای هر روز وهمیشه.



۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

نیایش "خواجه عبداله انصاری"

الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم

دارم.

الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ! و اگر به

 دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن

الهی ! مکش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخه

 را.
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ، تا کرم تو درمیان



است نا امیدی حرام است.

الهی ! اگر از دوستانم ، حجاب بردار و اگر مهمانم مهمان را



نیکو دار.

الهی ! حاضری : چه جویم ؟ ناظری؟ چه گویم؟


برخیز و طهارت کن ، که «قامت » نزدیک است ، و توبه کن


 که قیامت نزدیک است!



۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

خدایا مواظبم باش


خدای من

نگویم دستم بگیر

که عمریست گرفته ای...

مبادا رهایم کنی

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

تردید



سرش را پایین انداخته بود. چهره‌ی در هم کشیده‌اش نشان از

 اضطرابی شدید داشت. مرتب با خودش می‌گفت: «کاش

 نمی‌آمدم!» و فوراً زیر لب زمزمه می‌کرد: «استغفر الله ..» با

هزار امید و آرزو آمده، اما همین اول کار ترسی عمیق جانش

 را فرا گرفته بود. «نکند وقتی برگشتم، همان آش باشد و همان

کاسه. خدایا! من تنها امیدم به این‌جا بود.»


دوستانش که حرکت کردند، سرش را بلند کرد. نگاهی به گنبد

 طلا انداخت. پشت سرش را نگاه کرد. با نگاه به آن یکی حرم

 اجازه گرفت و راه افتاد. به حرم که رسید با تمام وجود حس

 کرد که امام علیه السلام او را در آغوش می‌کشد.


از خود بی خود دور ضریح طواف کرد. نقطه‌ای شلوغ‌تر از

 جاهای دیگر به نظرش آمد. در همان حال بی‌خودی از خادم

 پرسید: «این هناک؟» و جوابی شنید که بر زمینش زد. آرزو

 کرد همان‌جا بمیرد. خادم دستش را به گردنش نزدیک کرد و

 گفت: «هناک مذبح الحسین علیه السلام...»


به خود که آمد، یاد اضطراب اول کار افتاد. آهسته گفت:


«اللهم اجعلنی عندک وجیهاً بالحسین فی الدنیا و الآخره»


همین بود. زیر قبه دعاها مستجاب است. حالا مطمئن بود که

دیگر همان آش و همان کاسه نخواهد بود


۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

سخنانی از نادر شاه افشار



سخنانی از نادر شاه افشار

کمربند سلطنت ، نشان نوکری برای سرزمینم است نادرها بسیار

 آمده اند و باز خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در

بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است .



هنگامی که برخواستم از ایران ویرانه ای ساخته بودند و از

مردم کشورم بردگانی زبون ، سپاه من نشان بزرگی و رشادت

ایرانیان در طول تاریخ بوده است سپاهی که تنها به دنبال حفظ

کشور و امنیت آن است .



لحظه پیروزی برای من از آن جهت شیرین است که پیران ،

زنان و کودکان کشورم را در آرامش و شادان ببینم .



برای اراضی کشورم هیچ وقت گفتگو نمی کنم بلکه آن را با

قدرت فرزندان کشورم به دست می آورم .