سرش را پایین انداخته بود. چهرهی در هم کشیدهاش نشان از
اضطرابی شدید داشت. مرتب با خودش میگفت: «کاش
نمیآمدم!» و فوراً زیر لب زمزمه میکرد: «استغفر الله ..» با
هزار امید و آرزو آمده، اما همین اول کار ترسی عمیق جانش
را فرا گرفته بود. «نکند وقتی برگشتم، همان آش باشد و همان
کاسه. خدایا! من تنها امیدم به اینجا بود.»
دوستانش که حرکت کردند، سرش را بلند کرد. نگاهی به گنبد
طلا انداخت. پشت سرش را نگاه کرد. با نگاه به آن یکی حرم
اجازه گرفت و راه افتاد. به حرم که رسید با تمام وجود حس
کرد که امام علیه السلام او را در آغوش میکشد.
از خود بی خود دور ضریح طواف کرد. نقطهای شلوغتر از
جاهای دیگر به نظرش آمد. در همان حال بیخودی از خادم
پرسید: «این هناک؟» و جوابی شنید که بر زمینش زد. آرزو
کرد همانجا بمیرد. خادم دستش را به گردنش نزدیک کرد و
گفت: «هناک مذبح الحسین علیه السلام...»
به خود که آمد، یاد اضطراب اول کار افتاد. آهسته گفت:
«اللهم اجعلنی عندک وجیهاً بالحسین فی الدنیا و الآخره»
همین بود. زیر قبه دعاها مستجاب است. حالا مطمئن بود که
دیگر همان آش و همان کاسه نخواهد بود